یاشاریاشار، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

یاشار همیشه جاویدان

ترس از گربه

دیشب موقعی که بابا اومد زنگ خونه رو زد توگفتی بازش نکن تا من برم پایین خودم بازش کنم گفتم برو خودمم اومدم تو راه پله ایستادم در پایینو که باز کردی با جیغ و گریه راه رفته رو با دو برگشتی گفتم چیه؟ گریه گریه که یه گربه اونجا میخواد منو بخوره باهم رفتیم پایین تا یه گربه چاق رو دیوار نشسته درو باز کردیم بابا طفلکی که هنوز یه لنگ پا پشت در ایستاده بود اومد داخل تو هی میگی گربه و با دستت بهش اشاره میکنی بابا یه پیشت کردو گربه فرار کرد تو ذوق که بابا تو فراریش دادی نذاشتی منو بخوره منم که ...... آره دیگه بابا همیشه قدرتمندترین شخص بوده برات گلم منم حالا چندتا گربه ملوس برات گذاشتم که بد...
19 خرداد 1392

از آنجا تا اینجا

پسرم یاشار    امروز  ،روز آخری است ک تو در منی ...   باور کردنش سخت است پسرم   دلم تنگ می شود برای :   تمام دردها ، ناراحتی ها و بی خوابی ها   تمام بی اشتهایی ها ، بد ویاری ها   تمام استرس ها ، بی قراری ها و نگرانی هایم بابت سلامتیت   دلم تنگ میشود برای تکان خوردنت ، سکسکه هایت و سفت شدنت هایت    برای شکم خالی بدون تــو   دلم تنــگ می شود ...   اما ؛   چاره ای نیست کوچــولوی من ، باید بیایی !   سالم و شاد بیا پسر زیبــاروی من ، من و پدرت منتظرت هستیم...
19 خرداد 1392

انگشت سوخته

سلام گلم همیشه خوش باشی این تنها خواسته منه کوچولوی بزرگ مرد من دیروز که داشتم پیرهن باباییو اتو میزدم گیر دادی که برا بابای منه من میخوام اتو کنم باکمک هم اتو کردیم من لباس بابارو بهش دادم پوشیدو رفت توهم تو اتاق بودی شب که بابایی اومد تو طبق معمول از سرو کله بیچاره بالا میرفتی مامانی بابایو بوسید و به تو گفت بابایی گناه داره خسته شده میخواستم کاری کنم که تو عقب نشینی کنی دست از سر بابا برداری توهم رفتی یه گوشه نشستی هی انگشته دستتو بهم نشون میدادی میگفتی ببین گفتم چی شده با نازو غمیش اومدی بغلم گفتی اتو سوزوند ای دادو بیداد آخه تو صبحدستت سوخته حالا میگی؟ به قول بابا لرل هاردی هم اینطور ...
19 خرداد 1392

پدرم سایه تو همیشه رو سر من ومامان باشه

بی تو فردایی ندارم بی تو من با بهار میمیرم بی تو در عطر یاسها میگریم بی تو من با هر برگ پاییزی می افتم بی تو در شیره هر نبات رنج هنوز بودن و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم بی تو زمین قبرستان پلید وغبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد، اب کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند... بی تو سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان خمیازه ای است بی تو مرگ را پژمردگی را هر لحظه و هر ثانیه تجربه میکنم بی تو من در غربت این سرزمین در سکوت این آسمان در تنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم باغ پژمرده پامال زمستانم... باتو من با بهار میرویم با تو در عطر یاسها پخش میشوم د...
19 خرداد 1392

افتخارم این است که مادرم

نفس که می‌کشی، آرام می‌شوم دلت که می‌گیرد گریان آه که می‌کشی، زار می‌زنم؛ لبخند می‌زنی، ذوق می‌کنم ..  ازابتدا جزئی از همیم؛ درد می‌کشم به دنیا می‌آیی . . کودک هستی، هم‌بازی‌ات هستم؛ مدرسه می‌روی، هم‌کلاسی‌ات؛ بزرگ می‌شوی، دوست بی‌کلک ... و بزرگتر که می‌شوی غریبه می‌شوم ،،گاهی ... یادت نرود، من همانم که هم بازی تو بوده‌ام همانقدر کودک همانقدر ساده که هرچه گفته‌ای، باور کرده‌ام من عوض نشده‌ام ... تو بزرگ شده‌ای ... و هرچه بزرگتر، دورتر و هنوز لبخند را بر چهره دارم! من ه...
19 خرداد 1392

زندگی من

  این روزها دقیقه هایم تنها به تماشای عکسی از تو می گذرند که در آن معصومانه ترین لبخند ها را بر لب داری و مرا در مواجهه با چشمان بی مثالت که خیره به ناکجا مانده اند هر لحظه...عاشق تر می کند زندگی ات را بکن یاشار من! آرزوهای خودت را داشته باش تو باشی یا نباشی، همیشه اینجایی نزدیکتر از نفس... در تپش های قلب یک مادر....اگر خوشبخت باشی دیگر چه فرقی می کند کجای دنیاایستاده باشی ؟؟روزی اگر نبودم تنها ارزوی ساده ام این است...زیر لب بگویی  مادر... یادت بخیر .. ...
19 خرداد 1392

نصیحت مادرانه

خوشبخت باش... همانی باش که میخواهی... اگردیگران آنرا دوست ندارند ،بگذار نداشته باشند...   خوشبختی یک انتخاب است زندگی راضی نگه داشتن همه نیست..   ...
19 خرداد 1392