اسکوتر
باباییم به خاطر کارش اومد تبریز و من ٤٠روز نتوسته بودم ببینمش به
این خاطر
منو مامان ساکمونو بستیم
واومدیم دیدن بابا ی گلم باباییم اونقدر خوشحال بود
که همون روز منو بردو برام یه اسکوتر قرمز رنگ خرید این خاطرات
مربوط به ١٥دی١٣٩١ هستش منم
خوشحال با اسکوترم که درستم نمیتونستم ازش سواری بگیرم اینور
واونور میتاختم
طفلک مامان که در طول روز همراه من میدوید
تا اینکه با کوبیدن خودمو اسکوتر اینور واونور بالاخره تازه بعد دوماه یاد
گرفته
بودم چطور کنترلش کنم که
اسکوتر قشنگم که دیگه ازبس ضربه خورده بود دیگه طاقت نیاورد و یه
روز بعد
ظهر کمرش زیر بار این همه
درد ورنج شکست
آخ که نمیدونید چه حالی داشتماومدم پیش مادرم آخ آخ وای وای
مامانم همیشه عادت داره برا چیزهایی که چاره داره غصه نخوره
مامانم میگه
فقط مرگ چاره نداره که
من معنی حرفشو نمیفهمم مامانم کلی منو ناز دادو گفت خدا رو شکر
تو
سالمی
بابا حتمه درستش میکنه ولی هنوزم که هنوزه اسکوترم درست نشده
... کی
درست بشه خدا میدونه
ولی بچه ها فکر کنم مامانم تازه یه نفس راحت میکشه
واز سازنده اسکوترم ممنونه که جنس خوب استفاده نکرده تا زود
بشکنه به
خاطر همینه که هنوز اسکوترم
کمر شکسته گوشه اتاق بهم چشمک میزنه